يا ليتنا كنا معك
خسته، تنها، غریب و زخمی، در برزخی از رفتن و ماندن، و در جادهای تاریک و ظلمانی، بی روشنای فانوسی در سکوتی مرگبار ره گم کرده بودیم.
صدایمان همچون در چاه افتادگان و غرقشدگان در دریا به هیچ کس نمیرسید.
زیر خروارها خاک فرو رفته بودیم و هیچ امیدی برای جوانه زدنمان نبود. هرچه بود تاریکی بود و ظلمت و سیاهی و شب که چادر خویش را بر هستیمان گسترده بود.
از خویش نومید و از من تهی شده بودیم که ناگهان بارقهی امیدی، روشنای خیرهکنندهای، دست نوازشی، لبخند محبتی، آغوش گرمی و صدای آشنایی از آن سوی خوبیها ما را به خویش فراخواند. صدای زیبای حسین(عليه السلام) که درهستی پیچید و پشت هفت آسمان را لرزاند.
شگفتا او به یاری ما آمده بود ولی فریادش بلند بود که:” هل من ناصر ینصرنی؟” آیاکسی هست مرا یاری کند؟ او جسم و جان زخمیمان را التیام میداد ولی صدا میزد:"هل من مُعین یعیننا لوجه الله؟” آیا کسی هست برای خدا به یاری ما برخیزد؟ او محافظ همهی حریمها و حرمهای ما شده بود اما میگفت: هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله؟آیا کسی هست ازحریم حرم رسول الله دفاع و پاسداری نماید؟ مانده بودیم چگونه پاسخش بگوییم؟ با کدام زبان؟ با کدام بیان؟ با کدام عمل؟ نصرت او عمل میخواست، حمایتش، شمشیر آخته میطلبید، دفاع از حرمش بصیرت میخواست و تیزبینی.
دست به سینه رو به سویش ایستادیم، رو به کربلا، رو به وعدهگاه عاشقان، آنجا که فردا قبله خواهد شد. دستهایمان را گرفت و آسمانیمان نمود و همهی وجودمان را از محبت خویش سرشار کرد.
از آن روز با شکوه سالها میگذرد و ما هر روز به عشق دیدارش و به امید همرکابی بافرزند منتقمش مهدی(عليه السلام) چشم به ثانیههای انتظار دوختهایم و ورد زبانمان این است که:
“حبیبی یا حسین” و ” السلام علیک یا صاحب الزمان”